هفته پیش مجتبی گلو درد بود. از همون اول ظروف غذاشو جدا کردم. جای خوابشم جدا کردم و توی خونه هر دو ماسک میزدیم. رفت دکتر و آمپول زد و منم خیلی به تغذیه ش بیشتر رسیدگی کردم و شکر خدا بهتر شد. تا اینکه از دو روز پیش من و محمد مهدی کمی ناخوشیم.نمیدونم چرا اینطوری شد، من خیلی خیلی مواظب بودم. من گلو دردم و محمد مهدی سرفه میکنه:( با اینکه دو هفته ست از خونه بیرون نرفتم ولی بازم اینطوری شد. امیدوارم زودتر خوب بشیم.
امشب پنجمین و آخرین شب از روضه های خونه مادرم هست. هر شب خودمون غذا پختیم و توی ظرف کردیم دادیم دست اونایی که اومده بودن روضه، پلو قیمه، برنج و قرمه سبزی، استانبولی و امشب پلو مرغ. ان شاء الله خدا قبول کنه. خدا قوت و سلامت و عمر با عزت به پدرم بده که سالهای آینده هم مجلس امام حسین رو بتونه برپا کنه. از صبح مجتبی بخاطر اربعین تعطیل بود و حسابی با محمد مهدی بازی کرد، منم کارهامو انجام میدادم.خیلی خوبه روزهایی که مجتبی خونه ست.
هفته پیش منو و مجتبی داشتیم با هم حرف میزدیم که مجتبی گفت امسال چون موکب توی خیابونا نیست، نمیتونم کمک کنم به موکب دارها. هر سال یا قند یا نبات یا یه چیز دیگه برای موکب فلان جا کمک میکردم. گفتم بذار به عهده من. گفت چطور. گفتم به جاش چند تا ظرف غذا بخر، غذا درست میکنم ببر برا کارگرایی که سر چهارراه منتظر کارفرما هستن. گفت تو نمیتونی مهدی اذیت میکنه گفتم نه میتونم. خلاصه پریروز بعد از ظهر، قیمه رو بار گذاشتم و آخر شب هم تقریبا 9 کیلو برنج رو خیس کردم.
خدا رو شکر بعد از یک ماه تاخیر صاحبخونه پول رهنمون رو داد و ما سوم شهریور ب طور کامل وسایلمون رو آوردیم خونه جدیدمون. محمد مهدی خیلی شیطون شده. چند وقته علائم دندون درآوردن رو داره ولی در نمیاد :( خدا کنه خیلی اذیت نشه پسر گلم و راحت دربیاد. کمی هم روی زمین ب سمت جلو خودشو میکشونه ولی سختشه. ان شاء الله از هفته آینده که 5 ماهگیش تموم بشه، میخوام غذای کمکی براش شروع کنم، بدم. دیشب مجتبی ک اومد خونه، دیدم چیزی ه.
اول مرداد قرار بود صاحبخونه پول رهنمون رو برگردونه و ما اثاث کشی کنیم خونه مامانم، که پولمون رو نداد و هر بار ک زنگ زدیم یک هفته دیگه مهلت گرفت، فعلا قراره اول شهریور پولمون رو پس بده، ولی ما اثاث کشی کردیم و اومدیم خونه مامانم البته خیلی از وسایلمون هنوز اونجاست و قراره بعد از گرفتن پولمون، اونارم بیاریم اینجا. خدا کنه این بار، دیگه پولمون رو بده و خیالمون راحت بشه. بعد از واکسن دو ماهگی محمد مهدی اذیت کردناش شروع شد و درست و حسابی شیر نمی‌خورد، تا اینکه
خدا رو شکر اثاث کشی خونه ی مادرم چند روز پیش انجام شد و رفتن خونه جدیدشون. من دو روز اونجا موندم و به مامانم کمک کردم تا وسایل رو بچینیم. مونده اثاث کشی خودمون ک توی چند روز آینده انجام میدیم. البته صاحبخونه ی این خونه ای که فعلا توش هستیم پول رهنمون رو نداد و برای یک هفته دیگه ازمون مهلت گرفت. قرار بود این پول رو بدیم به همسایمون که خونه ش رو یم :(( خدا کنه هر چه زودتر ما هم بریم ازین خونه و تموم بشه این اثاث کشی کرونایی.
دیروز روز نظافت مادر و پسری بود. صبح موهامو شونه زدم، دیدم کمی بلند شده، قیچی آوردم و کوتاه کردم موهامو. بعدش آینه آوردم و ابروهامو اصلاح کردم و صورتمو تمیز کردم. بعد از ظهر محمد مهدی که از خواب بیدار شد، تصمیم گرفتم موهاشو کوتاه کنم چون خیلی بلند شده بود. رفتم قیچی و شونه شو آوردم و شروع کردم ب قیچی زدن موهاش. انقد موهاش خوشکل شده که خدا میدونه،انگار رفته سلمونی مردونه :)) دیدم موهاش روی لباسا و گردنش ریخته، باز تصمیم گرفتم ببرمش حموم که موها از رو تنش
خدا رو هزار مرتبه شکر نیمچه صاحبخونه شدیم :)) همه طلاهای منو فروختیم و صاحب نصف یه خونه شدیم، نصف دیگه شو پول نداشتیم، که پدرم با ما از نصف خونه شریک شد. توی همین آپارتمانی که هستیم طبقه سوم رو یم. این همسایه مون که خونه رو ازش یم خیلی باهامون راه اومد و قیمت رو کم کرد، خونه ش هم واقعا خیلی خوبه و همین قبل سال نوی امسال، چند میلیون برا زیبایی خونه ش خرج کرده بود. منتهی چیزی که هست اینه که خونه رو ب خود همسایه مون رهن دادیم تا انتهای سال جاری!!.
اینروزا با محمد مهدی عزیزم غرق شادیم . عشق عجیبی نسبت بهش دارم و بی اندازه دوسش دارم. هر روز 5 صبح بیدار میشه و میخواد یکی باهاش حرف بزنه، اونم بخنده و از خودش صدا تولید کنه. منو مجتبی نوبتی بیدار میمونیم و باهاش حرف می‌زنیم و بازی می‌کنیم ولی در کل شکر خدا پسر آرومیه و منو زیاد اذیت نمیکنه. اینروزا درسته که خیلی کمتر میخوابم نسبت به قبل از دنیا آمدن محمد مهدی ولی الان زندگیم هدفمند تر پیش میره.
امسال به دلیل کرونا جلسه قرآن فامیلی ماه رمضون توی مسجد برگزار نشد و جلسه قرآن مون خانوادگی شد. بین عموها و عمه و ما. هر شب بعد افطار همه خونه ی یکی جمع می‌شیم و از کوچیک تا بزرگ، زن و مرد قرآن می‌خونیم و پدرم اشتباها رو میگن.خیلی هم خوش میگذره. شبهای احیا هم به خوبی گذشت. شب بیست و سوم خونه مامانم بود. من و مجتبی و مهدی هم اومدیم. از افطار تا سحر همه باهم بودیم و مامانم هم افطاری درست کرده بود، هم سحری.

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی انواع ریموت کنترل جرثقیل مدرسه شطرنج پدیده بهبهان استودیو هنری پانته آ بارون دانلود-دانلود بروزترین بازی،فیلم و سریال ثبت آگهی | معرفی خدمات تانی . خداحافظ رفیق مهربان و باوفایم